از سرت باز نکنی ها! برای ما ناز نکنی ها!
از سرت باز نکنی ها! برای ما ناز نکنی ها!
وقت شهادت. درست ۱۵ سالش بود. زودتر از سن تکلیف، به سن شهادت رسید. تازه داشت ۲ رگه میشدصدایش.
تازه داشت پشت لبش سبز می شد. حسن همیشه به من می گفت: برایم با خرده موهای ملت که اصلاح
می کنی، ریش و سبیل بگذار! اتفاقاً بالای سرش بودم که شهید شد. بر و بر داشتم صورتش را نگاه می کردم؛
هم می خندیدم و هم گریه می کردم.دم آخر نفسش را جمع کرد و گفت: تا جنازه ام را مامان نسرین ندیده، یک
مقدار مو به سبیل و ریشم اضافه کن! بعد خندید و گفت: یک جوری موها را تف مالی کن که طبیعی به نظر برسد!
از سرت باز نکنی ها! برای ما ناز نکنی ها! می خواهم مادرم وقتی مرا در لباس شهادت می بیند، یک مرد ببیند.
این را که گفت، به شهادت رسید. سرش روی سینه ام بود. داشت از سر و صورتش خون می چکید؛ خون داغ.
خون سرخ. دست کشیدم به صورتش. به صورت یک مرد که یک عکس امام روی دکمه لباسش آویزان بود..