قسمتی از زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حرانقلاب
جمعه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ب.ظ
قسمتی از زندگینامه زیبا و تکان دهنده شهید شاهرخ ضرغام حرانقلاب
آخر شب بود. شاهرخ مرا صدا کرد وگفت: امشب برای شناسایی میریم جاده ابوشانک. در میان نیروهای دشمن به یکی از روستاها رسیدیم.
دو افسر عراقی داخل سنگر نشسته بودند. یکدفعه دیدم سرنیزهاش را برداشت و رفت سمت آنها، با تعجب گفتم: شاهرخ چیکار میکنی!
گفت: هیچی، فقط نگاه کن!
مطمئن شد کسی آن اطراف نیست. خوب به آنها نزدیک شد. هر دوی آنها را به اسارت درآورد. کمی از روستا دور شدیم.
شاهرخ گفت: اسیر گرفتن بیفایده است. باید اینها رو بترسونیم. بعد چاقویی برداشت. لاله گوش آنها را برید و گذاشت کف دستشان و گفت: برید خونتون!
مات و مبهوت به شاهرخ نگاه میکردم. برگشت به سمت من و گفت: اینها افسرای بعثی بودند. کار دیگهای به ذهنم نرسید!
شبهای بعد هم این کار را تکرار کرد. اگر میدید اسیر، فرمانده یا افسر بعثی است قسمت نرم گوشش را میبرید و رهایشان میکرد. این کار او دشمن را عجیب به وحشت انداخته بود تا اینکه از فرماندهی اعلام شد: نیروهای دشمن از یکی از روستاها عقب نشینی کردند.
قرار شد من به همراه شاهرخ جهت شناسایی به آنجا برویم. معمولاً هم شاهرخ بدون سلاح به شناسایی میرفت و با سلاح برمی گشت!
ساعت شش صبح و هوا روشن بود. کسی هم درآنجا ندیدیم. در حین شناسایی و در میان خانههای مخروبه روستا یک دستشویی بود که نیروهای محلی قبلاً با چوب و حلبی ساخته بودند.
شاهرخ گفت: من نمیتونم تحمل کنم. میرم دستشویی! گفتم: اینجا خیلی خطرناکه مواظب باش. من هم رفتم پشت یک دیوار و سنگر گرفتم. داشتم به اطراف نگاه میکردم. یکدفعه دیدم یک سرباز عراقی، اسلحه به دست به سمت ما میآید. از بیخیالی او فهمیدم که متوجه ما نشده. او مستقیم به محل دستشویی نزدیک میشد. میخواستم به شاهرخ خبر بدهم اما نمیشد.
کسی همراهش نبود. از نگاههای متعجب او فهمیدم راه را گم کرده. ضربان قلبم به شدت زیاد شده بود. اگر شاهرخ بیرون بیاید؟
سرباز عراقی به مقابل دستشویی رسید. با تعجب به اطراف نگاه کرد. یکدفعه شاهرخ با ضربه لگد در را باز کرد و فریادکشید: وایسا!
سرباز عراقی از ترس اسلحهاش را انداخت و فرار کرد. شاهرخ هم به دنبالش میدوید. از صدای او من هم ترسیده بودم. رفتم و اسلحهاش را برداشتم.
بالاخره شاهرخ او را گرفت و به سمت روستا برگشت.
سرباز عراقی همینطور که ناله و التماس میکرد میگفت: تو رو خدا منو نخور!
کمی عربی بلد بودم. تعجب کردم و گفتم: چی داری میگی؟!
سرباز عراقی آرام که شد به شاهرخ اشاره کرد و گفت: فرماندهان ما قبلاً مشخصات این آقا را دادهاند. به همه ما هم گفتهاند: اگر اسیر او شوید شما را میخورد! برای همین نیروهای ما از این منطقه و این آقا میترسند.
خیلی خندیدیم. شاهرخ گفت: من اینهمه دنبالت دویدم و خسته شدم. اگه میخوای نخورمت باید منو تا سنگر نیروهامون کول کنی!
سرباز عراقی هم شاهرخ را کول کرد و حرکت کردیم. چند قدم که رفتیم گفتم: شاهرخ، گناه داره تو صد و سی کیلو هستی این بیچاره الان میمیره.
شاهرخ هم پایین آمد و بعد از چند دقیقه به سنگر نیروهای خودی رسیدیم و اسیر را تحویل دادیم.
شب بعد، سید مجتبی همه فرماندهان گروههای زیر مجموعه فداییان اسلام را جمع کرد و گفت: برای گروههای خودتان، اسم انتخاب کنید و به نیروهایتان کارت شناسایی بدهید.
شیران درنده، عقابان آتشین، اینها نام گروههای چریکی بود. شاهرخ هم نام گروهش را گذاشت: آدمخوارها! سید پرسید: این چه اسمیه؟! شاهرخ هم ماجرای کله پاچه واسیر عراقی را با خنده برای بچهها تعریف کرد.
سید مجتبی هاشمی فرماندهی بسیار خوش برخورد بود. بسیاری از کسانی که از مراکز دیگر رانده شده بودند، جذب سید میشدند. سید هم از میان آنها رزمندگانی شجاع تربیت میکرد. سید باشناختی که از شاهرخ داشت. بیشتر این افراد را به گروه او یعنی «آدم خوارها» میفرستاد و از هر کس به میزان تواناییش استفاده میکرد.
در آبادان شخصی بود که به مجید گاوی مشهور بود. میگفتند گنده لات اینجا بوده. تمام بدنش جای چاقو و شکستگی بود. هرجا میرفت، یک کیف سامسونت پر از انواع کارد و چاقو همراهش بود. میخواست با عراقیها بجنگد اما هیچکدام از واحدهای نظامی او را نپذیرفتند تا اینکه سید او را تحویل شاهرخ داد.
شاهرخ هم در مقابل این افراد مثل خودشان رفتار میکرد.
کمی به چهره مجید نگاه کرد. با همان زبان عامیانه گفت: ببینم، میگن یه روزی گنده لات آبادان بودی. میگن خیلی هم جیگر داری، درسته!؟ بعد مکثی کرد و گفت: اما امشب معلوم میشه، با هم میریم جلو ببینم چیکارهای!
شب از مواضع نیروهای خودی عبور کردیم. به سنگرهای عراقیها نزدیک شدیم. شاهرخ مجید را صدا کرد و گفت: