شب عید بود و هوا ، سرد و برفی .
پسرک، در حالی که پاهای برهنه اش را روی برف جابه جا می کرد
تا شاید سرمای برف های کف پیاده رو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به
شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد .
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که
با نگاهش، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشم هاش آرزو می کرد
.خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا
بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه . چند دقیقه بعد، در حالی که یک جفت کفش در
دستانش بود بیرون آمد .